هدیهی حضرت عباس(ع)
آیت الله حاج سید محمد علی آل سید غفور از اساتید مبّرز حوزه در جلسهی تدریس خود فرمودند:
جد ما مرحوم سید عبدالغفور نقل کرد:
زنی از اهل «طُوَیریج» (در سه فرسخی کربلا) گوسالهای را نذر حضرت قمر بنیهاشم کرده بود. چون حاجتش برآورده گشت برای ادای نذر حرکت نمود ولی در میانهی راه یکی از مأمورین امنیتی که سُنّی بود، جلوی زن را گرفت و گفت:
«با این گوساله به کجا میروی؟»
گفت: «این گوساله نذر حضرت عباس(ع) است و من برای ادای نذر به کربلا میروم».
مرد سنی فریاد زد: «دست از این مسخره بازیها و خرافات بردارید» و راه را بر زن بیچاره میبندد و گوساله را از او میگیرد.
اصرارهای زن تأثیری نمیکند و به ناچار، خود به تنهایی به کربلا و حرم حضرت باب الحوائج مشرف میشود و میگوید: «آقا جان! من به نذر خود وفا کردم، ولی آن مرد سُنّی مانع شد. شما بر مرد سنی غضب کنید و او را ادب نمایید».
شبانگاه همان روز، زن در خواب میبیند که خدمت حضرت عباس(ع) رسیده است.
حضرت(ع) میفرماید: «نذر تو به ما رسید و قبول کردیم»!
زن میگوید: «خدا را شکر، اما من تقاضامندم که گوساله را از مرد سنّی باز پس گیرید و بر او غضب فرمایید».
حضرت(ع) میفرماید: «من آن حیوان را به مرد سنّی بخشیدم و ما خاندانی هستیم که هرگاه چیزی به کسی دادیم بازپس نمیگیریم»!
زن میگوید: «اما مرد سنّی دل مرا شکست و مرا آزرده ساخت» و تقاضای خود را تکرار نمود.
حضرت(ع) فرمود: «آن مرد سنّی حقی بر گردن من داشت که باید أَدا میکردم»!
حضرت (ع) فرمود: «این مرد سنی در روزی بسیار گرم، در راهی میرفت. شدت گرمی هوا به قدری بود که مرد مشرف به هلاکت گشت . پس چون به کنار نهر آب رسید با اینکه بسیار تشنه بود، اما لحظهای درنگ کرد و به یاد تشنگی برادر مظلومم حسین افتاد و اشک ریخت و بر قاتلان آن حضرت نفرین و لعنت نمود. من به پاس این عمل خیر، گوساله را به او بخشیدم»!
چون زن به سوی منزل بازگشت به طور اتفاقی، مجدداً با مرد سنّی مواجه گشت و جریان خوابش را برای او بیان نمود.
مرد سنی در حالیکه اشک میریخت گفت:
«به خدای بزرگ سوگند که تمام آنچه گفتی عین واقعیت است و من آنرا تا کنون برای احدی بازگو نکرده بودم. اینک بیا و گوساله را پس بگیر»!
زن نپذیرفت و گفت: «این هدیهی حضرت عباس(ع) است به تو، و من حق ندارم آن را از تو بپذیرم».
مرد سنّی که دلش به نور حقیقت روشن شده بود توبه نمود و فوراً به زیارت حضرت ابوالفضل (ع) شتافت و در کنار قبر مطهر آن بزرگوار به آیین حقهی تشیع مشرف گشت و عّدهای از بستگان او نیز به واسطهی این کرامت شیعه شدند.
آتشین مزاج
شیخ حسن طفاسی، طلبهای ساکن نجف بود. وی در سفری که به کربلا داشت، روزی به صحن حرم حضرت عباس(ع) مشرف شد. شیخ با لباسی مرتب و نعلین شیک به کنار حوض حرم آمد تا وضو بگیرد. هنگامی که چشمش به حوض آب افتاد و تصویر دستگاه و بارگاه با عظمت حضرت(ع) را در آب مشاهده کرد خطاب به حضرت عباس(ع) گفت:
«یا عبّاس! انت مِن أهل السّیاسه»
«ای عباس! واقعاً که تو مردی زیرک و سیاستمدار هستی! خوب فکر کردی که نگذاشتی امام (ع) تو را به خیمهگاه ببرد، برای اینکه دستگاه و حرم مستقلی داشته باشی!
اگر اجازه میدادی و تو را برده بودند، اکنون در زمرهی اصحاب حساب میشدی و در حرم برادرت حسین(ع) دفن شده بودی…!»
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که گویی کسی او را از زمین بلند کرد و در حوض آب انداخت!
شیخ بیچاره بعد از چند مرتبه غوطه خوردن در آب، به زحمت و نفس زنان بیرون آمد، در حالیکه یک لنگه کفش وی گم شده بود ، هر چه جستوجو کرد، آنرا نیافت! پس با حالتی شرمگین رو به ضریح حضرت نمود و گفت:
«أبو رأس الحار!»
«یعنی شما عجب آتشین مزاج هستید. من شوخی و مزاح کردم!»
منبع:http://www.kanoonparvaresh.com/chelcheragh/html/Parto_abolfazl.htm
طبقه بندی: حضرت ابوالفضل (ع)